زندگی سیدعباس نیم قرن با قالیهای پر نقش گره خورده است
از سر پیچ که میگذرم، مردم میان هم میلولند؛ به سرعت قدمهایم میافزایم. فکر میکنم دیوارهای کاهگلی زیر بارش باران و با این نم زیاد طاقت ماندن ندارند، برای همین است که در خیلی قسمتها ترک خوردهاند. هوای گرم و دمکرده خرداد را دیدن آسمان ابری دلچسب میکند. در خیابان اتومبیلها و در پیادهرو عابران بهتندی رفتوآمد میکنند. مقصد، کمرگاه کوچهای است که به شلوغی بازار ختم میشود. تصمیمم را میگیرم؛ سوژه این هفته را از بین همین مردم انتخاب میکنم.
باران میآید. خروجی ناودانهای بعضی خانهها روی آسفالت کوچه است و بعضی هم پادرهوا در ارتفاعی از زمین مانده است.
آرامش در بازار
در نیمهباز است که نگاهم گیر میکند بین کلافها. بیرون شلوغ شلوغ است و من از آرامش عجیب مرد در هیاهوی بازار حیرت میکنم. کارگاه نیمهفعال است که دیوارهایش را با سیمان زمختی پوشاندهاند و یک دار قالی که علم شده است و کلی نخ دارد.
کلافها بوی بهار میدهد یا شاید روز بهاری است که کلافها را خوشبو کرده است؛ هرچه هست هوا دلچسب و بهاری است. مرد هنوز هم متوجه حضور من نشده، پشتش به در است و پای دار، نخها را به هم گره میزند؛ فارغ از خیابان و آدمها و آمدوشدهایشان. به دنبال کلامیبرای شروع هستم.

- حاجی، شلوغ بازار که میگویند همینجاست؟
حتی فرصت نمیکند که سر برگرداند، همانطور که مشغول است، میگوید: درست آمدی، همینجاست.
برای هر قالی باید نخ مناسب آن را پیدا کرد. رنگها باید رنگ و جنس خود قالی باشند
از بس که شلوغ است!
گاه نشستن پای صحبت آشنایی، ما را با دنیای خاص آدمها روبهرو میکند؛ آدمهایی که هر روز در خیابان از کنار هم رد میشوند و حتی ازدحام گاه و بیگاه جمعیت هم نمیتواند آنها را از کارشان غافل کند.
- دوباره میپرسم: شلوغبازار یعنی چه؟
حالا سربرمیگرداند و مکث میکند و کوتاه توضیح میدهد: از بس شلوغ و پررفتوآمد است، اسمش را گذاشتهاند شلوغ بازار.
من درست در قاب مغازه ایستادهام، روبهروی داری که قالی را محکم نگه داشته است، صاف و بیحرکت. مرد دوباره مشغول میشود، بیتوجه به من، به آدمها و به همه آنهایی که یک روز شلوغ دیگر را تجربه میکنند.
درس نخواندهام، اما استادم
دستها جنس نخ را خوب میشناسد، حتی مسیر برگشتشان را. مرد که چشمبسته هم تارها را در هم میتند، میگوید: ۵۰سال است پای دار مینشینم. از همان سالها که مجبور بودم همراه مادرم یک قالی را سر بگیرم و خرج زندگیمان را جفتوجور کنم.
قالیبافی هنر است
مرد ادامه میدهد: مدرسه نرفتهام و درس نخواندهام، اما قالیبافی را خوب بلدم. لبخند مرد در هوای دمکرده مغازه، دیدنی است. از وقتی حرکات تند دستهایش را دنبال میکنم، حواسم به همه چیز است بهجز دنیای اطراف مرد. آدم دوست دارد چیزهای ظریف و زیبا را بیشتر و بهتر تماشا کند؛ حس میکنم برای اولین بار است که زیبایی را میبینم؛ «و ان یکادی» که روی یک قطعه فلز است و «چهار قلی» که بر سر مغازه است. معلوم است به دعا خیلی اعتقاد دارد؛ در و دیوار میان قابهای زنگخورده گم است. میگوید: دعا حافظ آدم است و انسان را از بلاها حفظ میکند.
۵۰ سال است میبافم
او معتقد است قالیبافی هنر است؛ هرچند خیلیها قدر آن را نمیدانند و از آن حمایت نمیکنند. میگوید: ۵۰سال است قالی میبافم، اما هنوز بیمه نیستم حتی چند بار هم برای بیمه مراجعه کردهام، اما حرف آخر آنها یک چیز بود؛ باید ۵میلیون پرداخت کنم و فعلا در توان من نیست.
صبح تا شب میبافم
سیدعباس حاجی زاده بعد از این همه سال کار هنوز خجالتی است. وقتی حرف میزند، چشم از زمین برنمیدارد و به روی هیچکس هم نگاه نمیکند. میگوید صبح تا شب را در همین مغازه میگذراند.
بعد تعریف میکند: هفت فرزند دارم، اما هیچکدام از آنها دوست نداشتند قالیبافی را ادامه دهند. کار سختی است؛ دست و کمر برای آدم نمیگذارد. بعد میخواهد حالا که داریم حرفهایش را مینویسیم، کاری کنیم تا بیمهاش درست شود. میگوید: اینطور خیالم راحت میشود و لااقل میتوانم بقیه عمر را با خیال راحت بگذرانم.
سیدعباس کار رفو هم انجام میدهد. قالیهای زیادی برای تعمیر اینجا پیدا میشوند. میگوید: این قالیها هم انواع مختلف دارند؛ بعضیهایشان پوسیده شدهاند، برخی هم زدگی و ساییدگی دارند که نوع تعمیرشان فرق میکند؛ برای بعضی قالیها باید تارکشی کرد، اما جاهایی که پوسیدگی و بید خوردگی باشد، پر میکنیم. برای هر قالی هم باید نخ مناسب آن را پیدا کرد. رنگها باید رنگ و جنس خود قالی باشند؛ بعضی از قالیها دستی هستند که نخ آنها گیاهی است، اما قالیهای دیگر نخ ماشینی دارند.
حاجعباس تا حالا یک روز هم دست از کار نکشیده است. هر چند این هنر روبهفراموشی است و خیلیها به او و کارش توجهی نمیکنند، اما او خود را یک هنرمند میداند و به اعجاز دستهایش ایمان دارد.
*این گزارش در شماره ۵۵ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۳ خردادماه سال ۱۳۹۲منتشر شده است.
